دل بردي از منِ بي نياز از دلبري هابي سِحر و جادوها و بي افسونگري هابي باده و بي جام مستم كرده اي باگل هاي رنگارنگ دشت روسري هادل نيست ، نه...سنگ است ، اما سنگ هم با-نام نگين چسبيده بر انگشتري هاكوه طلاي ناتمامم ! با تو ديگرتعطيل خواهد شد دكان زرگري هانام تو را آموختم بسيار پيش ازآموزش درس زبان مادري هادنبال تو سايه به سايه مي دوم تا-وقتي بيافتند از نفس پشت سري هادور تو مي گردند چون پروانه انگارهرشب عطاردها ، زحل ها ، مشتري هابگذار رسواي تمام شهر باشمديگر نمي ترسم ازاین دور و بري هامن قبله ام را يافتم ، حيّ علي العشق...وقت مسلماني ست بعدِ كافري ها !برچسبها: رضا نیکوکار بخوانید, ...ادامه مطلب