دل بردي از منِ بي نياز از دلبري ها
بي سِحر و جادوها و بي افسونگري ها
بي باده و بي جام مستم كرده اي با
گل هاي رنگارنگ دشت روسري ها
دل نيست ، نه...سنگ است ، اما سنگ هم با-
نام نگين چسبيده بر انگشتري ها
كوه طلاي ناتمامم ! با تو ديگر
تعطيل خواهد شد دكان زرگري ها
نام تو را آموختم بسيار پيش از
آموزش درس زبان مادري ها
دنبال تو سايه به سايه مي دوم تا-
وقتي بيافتند از نفس پشت سري ها
دور تو مي گردند چون پروانه انگار
هرشب عطاردها ، زحل ها ، مشتري ها
بگذار رسواي تمام شهر باشم
ديگر نمي ترسم ازاین دور و بري ها
من قبله ام را يافتم ، حيّ علي العشق...
وقت مسلماني ست بعدِ كافري ها !
برچسب : نویسنده : 9havayeto9586d بازدید : 16