خدمت شروع شد، تاریک و تـو بـه تـو
بی عکس نامزدش، بی عکس « آرزو »
شب های پادگان، سنگین و سرد بود
آخـر خدا چرا ؟... آخـر خدا چگو....
نه... نه نمی شود، فریاد زد : برقص...
در خنده ی فـروغ، در اشک شاملو...
توی کلاهِ خود، لاتین نوشته بود
"Your hair is black, Your eyes are blue"
« - : خاتون تو رو خدا،سر به سرم نذار
این جا هـــوا پسه، اینجـــا نگـو نگـو»
یک نامــــه آمد و شد یک تــــراژدی
این تیتر نامه بود: « شد آرزو عرو...
س » و ستاره ها چشمک نمی زدند
انگار آسمــــان حالش گرفته بود
تصمیم را گرفت، بعد از نماز صبح
با اشک در نگـــاه، با بغض در گلو
بالای بــــــرج رفت و ماشه را چکاند
با خون خود نوشت: « نامرد آرزو... »
برچسب : نویسنده : 9havayeto9586d بازدید : 175