بیستون بود و تمنای دو دوست.
آزمون بود و تماشای دو عشق.
در زمانی که زعشق ،
ناله میزد " شیرین" ،
تیشه میزد "فرهاد"!
نه توان گفت به جانبازی فرهاد: افسوس،
نه توان کرد ز بی جانی "شیرین" فریاد.
کار "شیرین" به جهان عشق برانگیختن است!
کار فرهاد برآوردن میل دل دوست
خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن
خواه با کوه در آویختن است.
رمز شیرینی این قصه کجاست؟
که نه تنها شیرین،
بینهایت زیباست
آنکه آموخت به ما درس محبت ، میخواست
جان چراغان کنی از عشق کسی
به امیدش ببری رنج بسی
به وصالش برسی یا نرسی
سینه بی عشق مباد یک نفسی...